
فریاد های دلم تنم را می لرزاند
بازی روزگار وجودم را شعله ور می کند
بودن یا نبودن را نمی فهمم
ولی نبودن وجودم را بی تاب می کند
ای کاش میشد
یاد انسانها را در ذهن پاک کرد
اتسانها
گرمای دستانشان ، دستانم را بی تاب می کند
ای کاش میشد از انسانهای انسان نما گریخت
ای کاش میشد حرف دل را بر زبان آورد
خدایا
اشکهایم چشمانم را در اسارت خود در اعماق تنهای حبس کرده
در اسارت دنیایی قرار گرفته ام
که نفرتش در اعماق قلبم لانه کرده
خدایا می دانی که زنده ام
نه برای رسیدن به دارایش
زنده ام
تا روزی در آغوش عشقم قرار بگیرم
به آدمیان بگو
بگذارند در مستی خود بمانم
مست عشقم خدایا
خدایا
چشمانم را می بندم
در تنهای حبس می شوم
ودر انتظار عشق می مانم
انتظار به قلب بی تابم تاب تحمل می دهد
خدایا
ندارم سلاحی
جز دستانی که به سویت دراز کنم
وبرایش آرزوی دنیایی زیباتری بخواهم
دنیایی که آدمهایش
وفا را معنا کنند
معرفت را معنا کنند
عشق را معنا کنند
در انتظار عشق می مانم
و برای آمدنش دعا می کنم
javahermarket